عکس کیک مرغ پنیری
رامتین
۲۲
۱.۷k

کیک مرغ پنیری

۳۱ فروردین ۹۸
مثل کیک گوشته که بجاش مرغ ریش ریش میریزیم.عکس مال عیده درسفر درست کردم.
دوستان من آخر هفته جواب کامنتا رو میدم،ولی کلی بگم که بدونید ماهرو کیه ماهرو اینا همسایه پشتی(ضلع شمال)خونه ما بودن، اون زمان شهرداریا بحث مشرف بودن را نداشتن وما پنجره های بزرگی داشتیم که کاملا باز میشد وحیاط وخونه همسایه های پشتی معلوم بود ومنم سر بچگی میرفتم وخونه ی اونا رو نگاه میکردم چندتا از این خونه ها برام خیلی خیلی عجیب بود یکیش همین خونه ماهرو اینا بود،بعدها مامانم تو جلسه قران بود یا سفره یکی ازهمسایه ها بود ،یادم نمیاد،با ماهرو آشنا شد ورفت وامد و...گلپونه را که نوشتم اونم میخوند گفت بیا داستان منو بنویس شاید یه نفر عبرت بگیره بفهمه زندگیا چقدر متفاوته، وقتی زندگیشو گفت واقعا برام جالب وعجیب بود گفتم بنویسم بزار بقیه هم بخونن...
پدر مادرم مثل دوتا کبوتر عاشق بودن وبیشتر تو اون نقش غرق بودن تا نقش والدین.یادم نمیاد حتی یک شب مادرم بخاطر مریضیم بالا سرم بیدار باشه،یا پدرم برای سر وقت امدن از مدرسه بهم تذکری داده باشه. تربیت من بیشتر با ننه حسن بود.تا هفت سالگی تمام دلخوشیم نشستن پشت پنجره ودیدن بازی بچه های تو کوچه بود.بعد از اونم پوشیدن لباس فرم ورفتن به مدرسه وبرگشتن بود تقریبا همیشه تنها بودم.تا قبل از مدرسه فکر میکردم فقط تنهام وبقیه زندگیم عادیه ولی وقتی رفتم مدرسه متوجه شدم اصلا اینطور نیست.اغلب بچه ها از غذاهایی که مادرشون درست میکرد یا خیاطی وهنرشون تعریف میکردن ولی مادر من حتی نیمرو هم درست نمیکرد.یا از غیرت پدرشون ویا همراهیشون برای خرید که تنها نرن.ولی من این موارد را هرگز تجربه نکردم.تمام خریدم با ننه حسن بود که اونم پاش درد میکرد وهن وهن دنبالم راه می افتاد.شب عید هم منو میبرد دم کفش ملی ومیگفت ننه از اینا بخر مرگ نداره ولی من به زور میبردمش کفاشی که مدلای جدید داشت .بعد ننه میگفت از همین پارچه تترونا بخر بده برات بدوزن ولی من دوست نداشتم ومیبردمش یه مغازه که دوستام ازش خرید میکردن وننه نفس نفس زنان با صورتی عرق کرده بهم غر میزد ومیگفت من برا انقدر گشتن دیگه پیرم.واین درحالی بود که پدر ومادرم عصرا دست در دست هم به بهترین کفاشیا وعطر ولباس فروشیای تهران سر میزدن تا جدیدترین لباسا رو برای خودشون دوتا تهیه کنن تا در مراسم وشب نشینیها ی مکررشون بپوشن وازجمع شیک پوشان روشنفکر عقب نمانند.در زندگیم خیلی وقتا به این فکر میکردم که اینا که انقدر دیر بچه دارشدن کاش اصلا بچه نمیاوردن تا مانع خوشیشون نشم هرچند که اصلا من براشون وجود نداشتم چه برسه مانع باشم.تنها حضور من سر سفره نهار براشون ملموس بود،ودرحد چند جمله که درسات خوب پیش میره نمراتت باید عالی باشه وهمین.البته ازحق نگذریم درجلسات انجمن مدرسه همیشه پدرم را بعنوان سخنران انتخاب میکردن واونم با کت وشلواری که به اصطلاح با خط اتوی شلوارش میشد خربزه برید میرفت اون بالا وخیلی شیوا ورسا سخنرانی میکرد ومن از این بابت خوشحال میشدم.بخصوص وقتی بچه ها میگفتن بابات چقدرر شعر بلده بابا ما یه خطم بلد نیست چقدر لفظ قلم حرف میزنه.یادمه کلاس سوم دبستان بودم از مادرم اجازه گرفتم دوتا از دوستامو دعوت کنم منزلمون واجازه دادچند روز بعد با خوشحالی دوتا از دخترا همراهم اومدن برای نهار سرمیزگویا پدرم به مادرم گفته بود ماه تاب من لیوانی آب بده وپشتش یه بیت شعر گفته بود کاری که تقریبا میکردن وبرای من عادی بود ادامه دارد....
اونروز تمام مدت اون دوتا همکلاسم با هم پچ پچ میکردن ومیخندیدن تا عصر مادراشون اومدن دنبالشون ورفتن.فرداش تو مدرسه رفتم آب بخورم وقتی برگشتم بچه ها داشتن ادای پدر ومادرمو در میاوردن ومسخره بازی میکردن وبقیه میخندیدن.یکیشون میگفت اینا مثل فیلما حرف میزنن، اونیکی میگفت تیاتر بازی میکردن،یکی میگفت ننه من شهینه بابام بهش میگه شاهین من عقاب من و...منم اینا رو میشنیدم وپشت در کلاس هق هق گریه میکردم.اونزمانا اینطور حرف زدن انگار عجیب ولوس بود .از اون روز به بعد دیگه کسی رو دعوت نکردم.تنها بودم وتنها تر شدم دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم.البته یه مقدارم مثل پدر ومادر خودشیفته ام حس خود بزرگ بینی داشتم.بخصوص که معلما ومدیرمونم بیشتر هوامو داشتن ومیگفتن به به دختر استاد بزرگزاد.درسمم خوب بود واین حس تافته جدا بافته بودن بیشتر نمود میکرد.کلاس ششم که تموم شد رفتم دبیرستان تا با پدرم وارد شدیم مدیر پدرمو شناخت چون تو اغلب دبیرستانا دور وبرمون درس میداد وبسیار تحویل گرفت وثبت نام شدم.سال هفتم وهشتم هم تموم شد هر چند که تو هر گروه شعر وادبی وپیش آهنگی و... حضور داشتم ولی بازم تنها بودم وبا کسی دوست نمیشدم.تنها میرفتم وتنها میومدم.اغلب دخترا در گروههای چهار پنج تایی میومدن ومیگفتن ومیخندیدن.زمان ما پسرا دبیرستانی که تعطیل میشدن سر کوچه دخترا می ایستادن بهشون متلک میگفتن وسربه سرشون میزاشتن وسرگرمیشون این بود دختراییم که سر وگوششون میجنبید باهاشون دوست میشدن وجالبه خیلی از این دوستیای اون زمان به ازدواج ختم میشد ،بازم اونا قابل تحمل بودن ولی یه عده پسر لات وبیشعورم پیدا میشدن که اغلب سطح فرهنگ وسوادشون خیلی پایین بود اوناتنه میزدن یا از بازو وران دخترا نیشگون میگرفتن یا حرفای رکیک میزدن وگاهی هم باهم دعواشون میشد ومن همیشه از هر دو گروه فراری بودم سرمو مینداختم پایین وکلاسورمو میگرفتم جلو سینه ام ودوان دوان برمیگشتم خونه.یه روز که داشتم تو یه کوچه خلوت میرفتم یکی از اون لات ها جلومو گرفت به راست میرفتم میومد جلوم به چپ میرفتم میومد جلوم وتند تند متلک میگفت.منم تا حالا کسی بهم نگفته بود تو چه برسه این حرفا کم مونده بود بزنم زیر گریه اونم ول کن نبود صورتم مثل لبو سرخ شده بود نمیدونستم چکار کنم که یکدفعه کلاسورمو از دستم کشید وگفت جووون داشتم از ترس میمردم خیلی هم دست وپاچلفتی بودم حتی صدام از حلقم درنمیومد دوتا جیغ بکشم،پسره هی دورم میچرخید وجون جون میکرد ویکدفعه دستشو دور کمرم حلقه کرد وکشیدم طرف خودش داشتم میمردم بدنم منجمد شده بود منه بی عرضه هم هیچ مقاومتی نمیکردم ...
...